ایشههههه خاله زنکا .عاشق هم بشن
تو داستانای جنایی عشق و عاشقی باید باشه
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
عمرا
قابل نداشت قسمت جدیدشو ظهر میزارم
بنده به عنوان ناظر وزارت ارشاد این داستان رو ممنوع التصویر میکنم.
اینم علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کمان احترام بزارید
آقا نمیشه من مث بت من وارد بشم.عسل النگوهاش میشکنه بخواد جانی بالافطره رو بگیره.
سامی تا اینجاش عالی بود
دستت درد نکنه
.:: هاستیک ::.
.:: WwW.HosTick.iR ::.
الهی..،نگاهی...
نههههههه اسمش امیر باشه اسم امیر دوس دارم خوبه
اریا هم خوبه خونش خارج خنگ
ولی این وسط که این اسم هارو نداریم فقط یه مسعود داریم
اقا مسعود باید عاشق یکی بشه
ویرایش توسط پریماه. : 09-06-2015 در ساعت 12:55 PM
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
خدا خفت نکنه |
ولی سعید خنگ من خودم نمیخوام عاشق بشم دونفر دیگه عاشق بشن من نگذارم بهم برسن خیلی خوووشششه
ویرایش توسط پریماه. : 09-06-2015 در ساعت 12:44 PM
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
خب بریم واسه فصل سوم
نفرین شده ( سکانس سوم)
وقتی چشماشو باز کرد داخل یه اتاق نمور و تاریکی مثل سرداب بود.
یك لحظه احساس كرد كسی پشت سرشه همین كه آمد سرش را برگردونه
ضربه ای محكم بهش برخورد كرد و بی هوش شد.نگاهی متعجب به در و دیوار تار عنکبوت بسته و مبلمان کهنه ی آنجا انداخت.
کف اتاق دایره ی شیطان خط کشی شده بود.تنها منبع نور اتاق یکی دوتا شمعکهنه که روی دیوار آویزان بود بودش که نور زرد رنگ ضعیفی روی اتاق می انداخت.صدای خفیف راه رفتن یکنفر داخل اتاق پیچید و پریماه در حالی که ردای سیاه بلندیبه تن داشت وارد اتاق شد چهره اش از همیشه خوفتر بود.در یک دستش یک چاقوی کهنه و کثیف و در دست دیگرش یک کتابچه پوسیدهکه گویا کتاب جادو و مخصوص شیطان پرستان بود قرار داشت.با حالتی عجیب جلوی ملکه شیشه ای که دست و پاش بسته شده بود زانو زد.و با صدای بی روحش گفت: خوب رفیق بالاخره به هم رسیدیم و من برگشتمفکر میکردی من مردم هان.
ملکه شیشه ای با دلخوری گفت: تو خود شیطانی!مارو گول زدی.خوشحالم که راهتو سد کردم.کثافت تو چطور زنده موندی؟!پریماه در حالی که باز همان لبخند شیطانی رو بر لب داشت گفت: خوب بزار براتتعریف کنم و از جایش پاشد و شروع به صحبت و قدم زدن کرد: خوب بعد از فراراز دست مامورا بهم شلیک شد و میشه گفت من مردم!اما وقتی داشتم دنیا رو ترک میکردم شیطان آمد سراغم (در حالی که صداش میلرزیدو حس غرور درونش روشن بود گفت)اون منو سرباز ارشد خودش روی زمین خوندو بهم قدرت داد بعد من بهوش آمدم همه چی جور شده بود دکترم مسعود یکیاز شیطانکها بود (شیطان پرستان) اون بهم کمک کرد و نقشه ای کشیدکه با شربتی منو به خوابی کوتاه طوری که انگار مرده بودم برای چندین ساعتموقت درست کرد و نقشه از این قرار بود که همه فکر میکردند من مردمو منو خاک میکردند اما بعد از اینکه همه رفتند ۵ یا ۶ ساعت بعد بهوش میامدمو از خاک بیرون میومدم اون همه چیو حل کرد. نقشه درست پیش میرفت تااینکهنگهبان قبرستان وقتی از خاک میخواستم بیرون بزنم منو دید و مجبور شدم بکشمش.و بعد در گور خودم خاکش کنم اما بعد با یک ولگرد روبرو شدم.همین باعث شد رد کوچکی ازم بمونه که مهم نیست.حالا اومدم تا انتقام بگیرم.و در حالی که فریاد میزد گفت:قربانی برای شیطان به سمت ملکه شیشه ای رفت
سپس یه ورد خوند و ۳ نفر از افراد باقی مانده و وفادراش آمدند. ملکه شیشه ای با نگرانیچهره ی ۲ همدست قدیمیش رو دید ستاره و شقایق که جزو برترین افراد پریماه بودندو سومی یک نفر جدید در حالی که در چهره اش نفرت و خشم بود برای پریماه تعظیمکرد و پریماه گفت: سلام مسعود عزیز دکتر نجات دهنده ی من!
پایان فصل 3 این داستان ادامه دارد....
داستانت خیلی باحال هست .
آخه چه آخری بشه خخخخخخخ
خدا رو شکر که من هنوز نمردم :دی
پریماه قول میدم مثل ملکه شیشه ای بهت خیانت نکنم :دی
.:: هاستیک ::.
.:: WwW.HosTick.iR ::.
الهی..،نگاهی...
آقا آخر شبا بذار هیجانش خیلی بشتره
جریان چیه
این دیگه چ بامبولیه راه انداختین
یکی خلاصشو بگه نفت کالنی چند؟؟؟
حال نعارم بوخونم
تمام
حرف نباشه
خداحافظ همه ، حلالم كنين
سارا بیچاره دست پریماه زامبی افتاده هق هق هق
پری دیدی بالاخره حرف دلمو بت زدم کثافط
چرا همه ضد منید خائنا شقایق عسل
مسعود تو به اینا اعتماد نکن اینا اخرش میذارن میرن تورو تنها میذارن
بی سلیقه ها واسه چی رفتین هم دست شیطان شدین بیاین مثل من ادم خوبه باشید
این منم
این شما زشتوهای سیاه سوخته این
فک کنم آخرش من پشیمون میشم که چرا پریماه رو زنده نگه داشتم و خودم میکشمش
به امید خدا،بگو آمین...
.:: هاستیک ::.
.:: WwW.HosTick.iR ::.
الهی..،نگاهی...
فردا شب فصل بعدی را میزارم انشاالله از این به بعد آخر شبا میزارم که ترسش بیشتر بشه
اوووووه چقد زیاده
خلاصه نداره
سریالهای تلویزیون هم چندقسمت را ک میدن بعدش خلاصه میدن
تنها خدا،آرام بخش دلها
بدجنساااااااااااااااا
همتون را غول بخوره هاهاهاها
تنها خدا،آرام بخش دلها
عامو بقیش بذار ببینیم اخرش ما چیکار کنیم
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
نفرین شده (سکانس چهارم)
ملکه شیشه ای با نگرانی
چهره ی ۲ همدست قدیمیش رو دید ستاره و شقایق که جزو برترین افراد پریماه بودند
و سومی یک نفر جدید در حالی که در چهره اش نفرت و خشم بود برای پریماه تعظیم
کرد و پریماه گفت: سلام مسعود عزیز دکتر نجات دهنده ی من!و رو به همهشان گفت:خوب دوستان عزیز امروز اینجا جم شدیم تا انتقام بگیریم
این ملکه شیشه ای خائن همون کسیه که مارو فروخت و لو داد و باعث شد عده ی زیادی ازافرادم دستگیر و زندانی شن و من تا حد مرگ پیش برم . حالا وقت انتقامه!
ودر حالی که ملکه شیشه ای را به وسط دایره کشوند و خودش در نقطه ی بالای دایره ایستادو ۳ نفر دیگر در ۳ قسمت دور دایره و دور ملکه شیشه ای را حلقه زدند...پریماه با چاقو قسمتی از بازوی ملکه شیشه ای را خراش داد و خونش رو به زبانش کشید.سپس یه سمت شقایق که نزدیکش بود داد تا اونم بنوشه و بعد شقایق چاقو را به ستاره دادو بعد در نهایت به دکتر مسعود رسید. مسعود با تردید چاقو رو سمت دهانش برد وبا سرعت باورنکردنی و در یک چشم بهم زدن چاقو رو سمت پریماه پرت کرد!و بسمت ملکه شیشه ای شیرجه زد و طنابو باز کرد و گفت : فرار کنملکه شیشه ای سریع از جاش پاشد و لگدی به شقایق که کنارش بود زد و بسمت در رفتمسعود هم مشتی بسمت ستاره پرتاب کرد پریماه با ناباوری چاقو رو در هوا گرفته بودمسعود در حالی که بسمت در پشت ملکه شیشه ای میدوید گفت: کثافت باران(نگهبان قبرستان)مادر من بود!؟!!تو اونو کشتی تو و وقتی میخواست از در فرار کنه پریماه با حرکتیفوق العاده سریع چاقو رو بسمت مسعود و ملکه شیشه ایپرتاب کرد و چون مسعود عقب بودچاقو بهش برخورد کرد و ملکه شیشه ای دیگه هیچی نفهمید و فرار کرد و فقط صدای ناله یمسعود و شنید.
محوطه دور خانه پوشش جنگلی با درختان تنومند داشت ملکه شیشه ای با آخرین توانشمی دوید و پریماه و افرادش دونبالش . ملکه شیشه ای میدونست تنها جای امنی كه میتونست برهكلیسا بود اما وسط این جنگل كلیسا از كجا پیدا كند در همین افكار بود كه ناگهانیك اسب از دل سیاهی شب به كنارش اومد ملکه شیشه ای اونو امدادی از جانب خدا دانستو تشكر كرد سریع سوار اسب شد و چهارنل بسمت بیرون جنگل رفت.صدای پریماه ضعیف و ضعیفتر میشد تا اینكه به پایان جنگل رسید آنجا یه دهكدهكوچك بود كه ۳ یا چهارتا خونه بیشتر نداشت به اضافه یك كلیسا كوچك.سری از اسب پایین پرید و به داخل كلیسا رفت.
پایان فصل چهارم این داستان ادامه دارد...
ویرایش توسط sam127 : 09-07-2015 در ساعت 10:36 PM
اینم فصل چهارم
وااااااااااااای چه چهره های وحشتناکی
پری واقعا اینایی ک درموردت میگه راسته عشقم؟!!!! نه باورم نمیشه
تنها خدا،آرام بخش دلها
اوه اوه مسعود بهم خیانت کرد حقش بود مرد
سارا بدبخت ترسو چرا فرار کردی
اذیت نکن سام همه داستان و بگو
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
به همین راحتیا تمومش نمیکنم
تازه از فصل بعد فاطمه هم میاد تو داستان
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)